کد خبر 263911
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۵

سید گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد.» آن شخص با تعجب گفت: «عجب حرفی! من به هر مداحی گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد!»...

به گزارش وبلاگستان مشرق، نویسنده وبلاگ لشکر 25 کربلا نوشت: شهید سیدمجتبی علمدار «فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(س) لشکر ویژه 25 کربلا» بعد از اتمام جنگ در لشکر 25 کربلا مشغول به خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود، در سال 1375 بر اثر جراحت‌های وارده به یاران شهیدش پیوست. خاطرات آموزنده ای از این شهید در ادامه تقدیم به مخاطبین محترم می شود.

■■■

* بعضی از مداحان سبک هایی می خوانند که آدم شرمش می آید، وقتی آن را می شنود

یکی از دوستان شهید سیدمجتبی علمدار نقل می کند: سید، مداحی را از جایی یاد نگرفت. در جبهه بین مداحی های مداحان، میانداری می کرد تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت. سید، صدای عالی هم نداشت ولی سوز خاصی در نفس هایش نهفته بود که هر شنونده ای را شیفته ی خود می کرد. از سبک های خوبی هم استفاده می کرد؛ سید می گفت: «دنبال سبکی می گردم که جوان ها را جذب کند و با محتوا هم باشد. باید با این جوان ها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند اما بعضی از مداحان سبک هایی می خوانند که آدم شرمش می آید، وقتی آن را می شنود.»

* عشق به دردانه ی اباعبدالله(ع)

سیدمجتبی، آدم عجیبی بود؛ وقتی مصیبت ائمه را می خواند، انگار صحنه های روضه را مشاهده می کرد. سید قبل از همه، اول خودش گریه می کرد و مردم هم از گریه های جانسوز او، گریه می کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می کرد، همینطور مثل باران اشک از گونه هایش جاری می شد.

عاشق مصیبت حضرت دردانه ی اباعبدالله(ع)، حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها بود؛ وقتی هم مابین روضه می گفت: «تو گوشش زدند!» از حالت گریه و ضجه زدنش، احساس می کردیم، او این صحنه را می بیند.


* طریقه ی جذب جوانان هیأتی

شیوه خاصی در جذب جوانان داشت؛ گاهی به او می گفتم: «این ها کی هستند که می آوری شان هیأت؟ به یکی می گی بیا امشب تو ساقی باش؛ به دیگری می گی این پرچم را به دیوار بزن و... ول کن بابا!»

سید می گفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت(ع) گام بر می دارد که مشکلی ندارد اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کرده اید.»

برنامه هیأت، در ابتدا با سه - چهار نفر شروع شد اما بعدها رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه ی این ها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سیدمجتبی علمدار بود.


* درس بزرگی برای بعضی از دوستان مداح!

یک بار، یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: «تو مراسم ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد» سید در جواب او گفت: «اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟!» گفت: «نه!» سید گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد.» آن شخص با تعجب گفت: «عجب حرفی! من به هر مداحی گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما شما می گی، مشکل از من است!»

بعدها می دیدم که آن شخص، جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود.

* ائمه را با پول مقایسه نمی کنم

سید، وقتی مداحی می کرد، سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، به هیچ وجه پول هم نمی گرفت؛ می گفت: «اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت می توانم بگویم برای شما خواندم؟! می گویند: خواندی، پاداشش را گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمی کنم!»

یکی از بچه ها تعریف می کرد، می گفت: مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد. پیرمردی گفت: «از نظر شرعی تکلیف می کنم! باید بگیرید!» سید، پول را گرفت، بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا(ع). همه ی کارهای سید، صلواتی بود... .»


* خانواده ای که با روضه های سید، نمازخوان شده بودند

دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند. این دو شیفته ی سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند. یک روز مادر این ها شک می کند که چرا شب ها دیر به خانه می آیند؟! شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمن، این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد؛ متوجه می شود از زیر زمین، صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم، مادر متوجه می شود فرزندانش، نمازخوان شده اند. با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود. خود سید بعدها تعریف کرد که این دو برادر یک شب آمدند، گفتند: «سید! مادر ما می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید! شما من را که نماز نمی خواندم، نمازخوان کردی! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم، از روضه خوانی های و وجود شما داریم.» این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: «من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! این ها معلم اخلاق من هستند.»

* باطن نگری و بلند اندیشی شهید علمدار

بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من می گفت: یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می شدم، سید را در پیاده رو دیدم، باران هم می بارید. گفتم بروم سید را هم سوار کنم، بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سیبیل؟! دوباره گفتم: هر چه باداباد! ایستادم و گفتم: «سید! یا علی! می توانم برسانم ات؟» سید گفت: «خوشحال می شوم!»

در بین مسیر با خودم گفتم: «خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شباهتی به هم ندارند.» به همین خاطر گفتم: «سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!» سید نگاهی کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!»


* نامش را آسمانی ها انتخاب کرده بودند

مادر بزرگوار شهید علمدار نقل می کرد: زمانی که ما در این منطقه ساکن شدیم، ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا کرد و یک اتاق هم به اسم حسینیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد.

سید مجتبی، فرزند اولم بود. او در 21 رمضان سال 1345 شمسی به دنیا آمد؛ وقت اذان صبح. من دوست داشتم اسمش را سیدعلی بگذارم، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده اما همسرم گفت: «ما نام علی در فامیل داریم.» قرار شد اسمش را امیر بگذاریم. وقتی که همسرم برای ثبت اسم سید به اداره ثبت احوال می رود، نام بچه را می پرسند، فراموش می کند و ناخودآگاه می گوید: «سید مجتبی!» در صورتی که اسم برادرم هم مجتبی بود.

از دوره طفولیت او را بغل می کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین(ع) می بردم. گریه می کردم و به بچه شیر می دادم. لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت(ع) عجین شد.


* ارادت خاص سیدمجتبی به حضرت رقیه(س) و عمه سادات

مادر فداکار شهید علمدار نقل می کرد: از بچگی اهل بیت(ع) را دوست داشت و همراه پدربزرگش زنجیر می زد و سینه زنی می کرد و هر جا که پدر بزرگش می رفت، او هم می رفت. مخصوصاً به امام حسین(ع) خیلی علاقه داشت و همین طور به حضرت رقیه(س)؛ به ایشان می گفت: «عمه کوچولو، کی می شود بیایم به زیارتت، قبر کوچولویت را ببوسم.» به حضرت زینب می گفت: «عمه سادات! ما با هم فامیل هستیم.» به طور کل، عشق و ارادت خاصی به ائمه و اهل بیت(ع) داشت.

* شروع مداحی از جبهه

مادر مومنه ی شهید علمدار نقل می کرد: پدر بزرگ ایشان خیلی مذهبی و مومن بودند و سید دوست داشت هر کاری که پدر بزرگش می کند، انجام بدهد، از بچگی مداحی را دوست داشت اما به آن صورت نمی توانست بخواند. از جبهه شروع کرد. همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و ... مصیبت می خواند و یادی از اهل بیت(ع) می کرد. واقعاً از عمق وجود می خواند و دلش می شکست. زبانی و ظاهری نبود. بعد از جنگ به صورت جدی مداحی می کرد.


* از ضجه ی زیاد بیهوش شده بود

مادر عفیفه ی شهید علمدار نقل می کرد: اسم ائمه به خصوص امام حسین(ع) که می آمد، منقلب می شد. یک سال غروب عاشورا، شام غریبان گرفته بودند؛ بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه ای می زند که از هوش می رود، دیدم دیگر صدای سیدمجتبی نمی آید، گفتم بچه از دست رفت. سریع آمدم، دیدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش می زنند.

* هان مجتبی! بابا شدی؟!

مادر صبور شهید علمدار نقل می کرد: وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت، از بیمارستان آمد خانه ی ما، از در که آمد، شروع کرد به شعار دادن: «صل علی محمد دِتِر (دختر) من خوش آمد.» خواهرش گفت: «هان مجتبی! بابا شدی؟!» گفت: «بله خدا به من رحمت داد.» خواهرش پرسید: «اسمش را می خواهی چه بگذاری؟» گفت: «چی باید بگذاریم؟ بعد با آهنگ زیبایی خواند: «یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا.»


* ذکر یازهرا(س) در دم شهادت

به ما اجازه نمی دادند داخل بخش سی سی یو برویم؛ دکترها می گفتند: با وجودی که سیدمجتی در حالت کُما بود، موقع اذان مغرب، چشم هایش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا(س) را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.


* وقتی سیدمجتبی شدم!

یکی از دوستان شهید علمدار نقل می کرد: من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: «این چه کاری است؟» گفت: «بگذار گردن تو باشد.» بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: «اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است.» اما سید کمی آن طرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

* روش دوری از غرور به سبک شهید علمدار

شهید علمدار به یکی از ذاکران اهل بیت(ع) گفته بود: هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمده‌اند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن. عُجب و غرور انسان را نابود می‌کند.


* خاکی تر از خاک

بارها دیده بودم که بعد از اتمام کار هیأت، ظرف‌ها را می‌شست. می‌گفت: «افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین(ع) باشم.» معمولاً در هیأت‌ها برای مداح صندلی یا چیزی قرار می‌دهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند. بعد هم مجلس را آماده می‌کنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر می‌دهد و مابقی مراسم اما سید اصلاً در قید و بند این برنامه‌ها نبود. همان پایین مجلس می‌نشست و می‌گفت: «چراغ‌ها را خاموش کنند. بعد شروع می‌کرد به مداحی.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۷:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۶
    0 0
    شادي روحش صلوات
  • فرزند شهید ۱۵:۰۲ - ۱۳۹۲/۰۹/۰۲
    0 0
    انشااله که شرمنده شهدا نشویم
  • ۱۱:۴۷ - ۱۳۹۲/۰۹/۰۵
    0 0
    سلام بر سید شهیدان براوکه پاک زیست
  • فریاد ۱۲:۳۹ - ۱۳۹۲/۰۹/۰۵
    0 0
    بسم رب الشهدا والصدیقین،مزار شهید علمدار تو آرامگاه ملا مجدالدین ساری زیارتگاه مردمه، خیلی ها برای حاجت گرفتن میرن اونجا،

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس